[سناریو]...دو پارتی
P1:
ملودی آروم آهنگ و حرکت سریع قطار تضاد قشنگی داشت
سرمو به شیشه مترو چسبوندم و صدای آهنگم رو زیاد تر کردم طوری که صدای دست فروش های مترو رو نشنوم که برای خرید از اونها ازم درخواست میکردن
هندزفریم رو توی گوشم جا به جا کردم و آهنگ رو دوباره پلی کردم : I'm fucking lonley..
صدای ایست مترو توجهم رو جلب کرد تا هندزفریم رو از گوشم بیرون بیارم.
اعلانات مترو ایستگاه فعلی رو اعلام کرد و دوباره ساکت شد
سری به حرف های اطرافم تکون دادم و دوباره توی آهنگم غرق شدم
تو این دو یا سه هفته اخیر...تنها چیزی که آرومم میکرد آهنگ های پلی لیستم بود!
بیخیال از پنجره به بیرون نگاه کردم
صدای زنگ موبایل، صدای کارتونی که بچه های داخل مترو میدیدن، صدای گفت گوی خانم های مسن داخل مترو
همه و همه میتونستن به راحتی من رو به یاد اون بندازن.
آخرین باری که دیدمش
با هم از بالای شهر تا پایین شهر با مترو رفتیم..
بزار دوباره مرور کنم..سه هفته پیش، روز چهار شنبه از ساعت ۷ عصر تا ۴ صبح..
توی خیابون ها پرسه زدیم
با مترو گشتیم..از دست فروش هایی که دیگه نمیخواستم الان صداشون رو بشنوم وسیله های کوچیک خریدیم..
دقیق یادمه..گردنبند ستی که طرح ماه و خورشید بود...
خورشیدش برای اون بود..و ماه برای من
هنوز گردنمه!!
فردای اون روز..یعنی دقیقا پنجشنبه..ساعت ۳ ظهر خبر رفتنش به دستم رسید
البته..با خبر گرفتن از خواهرش..!
واضح تر بیان میکنم..ترکم کرد
هنوز که نگاه میکنم..خاطرات زیادی ازش روی زمین و دیوار اتاقم ریخته
تمامی ستاره های که با هم درست کرده بودیم..توی ظرف شیشه ایی ریختم و توی اتاقم نگهشون میدارم..
ساعتش روی مچ دستم زیر نور آفتاب جلب توجه میکنه! مثل خودش..
به خوبی میتونم به یاد بیارم.. چشماش.. زیر نور خورشید..مثل الماس میدرخشید
خب..به جایی که باید، رسیدم..
تا جایی که اون هست راه زیادیه
ولی..خیلی وقته ندیدمش..حداقل از دور که میتونم ببینمش.؟
ملودی آروم آهنگ و حرکت سریع قطار تضاد قشنگی داشت
سرمو به شیشه مترو چسبوندم و صدای آهنگم رو زیاد تر کردم طوری که صدای دست فروش های مترو رو نشنوم که برای خرید از اونها ازم درخواست میکردن
هندزفریم رو توی گوشم جا به جا کردم و آهنگ رو دوباره پلی کردم : I'm fucking lonley..
صدای ایست مترو توجهم رو جلب کرد تا هندزفریم رو از گوشم بیرون بیارم.
اعلانات مترو ایستگاه فعلی رو اعلام کرد و دوباره ساکت شد
سری به حرف های اطرافم تکون دادم و دوباره توی آهنگم غرق شدم
تو این دو یا سه هفته اخیر...تنها چیزی که آرومم میکرد آهنگ های پلی لیستم بود!
بیخیال از پنجره به بیرون نگاه کردم
صدای زنگ موبایل، صدای کارتونی که بچه های داخل مترو میدیدن، صدای گفت گوی خانم های مسن داخل مترو
همه و همه میتونستن به راحتی من رو به یاد اون بندازن.
آخرین باری که دیدمش
با هم از بالای شهر تا پایین شهر با مترو رفتیم..
بزار دوباره مرور کنم..سه هفته پیش، روز چهار شنبه از ساعت ۷ عصر تا ۴ صبح..
توی خیابون ها پرسه زدیم
با مترو گشتیم..از دست فروش هایی که دیگه نمیخواستم الان صداشون رو بشنوم وسیله های کوچیک خریدیم..
دقیق یادمه..گردنبند ستی که طرح ماه و خورشید بود...
خورشیدش برای اون بود..و ماه برای من
هنوز گردنمه!!
فردای اون روز..یعنی دقیقا پنجشنبه..ساعت ۳ ظهر خبر رفتنش به دستم رسید
البته..با خبر گرفتن از خواهرش..!
واضح تر بیان میکنم..ترکم کرد
هنوز که نگاه میکنم..خاطرات زیادی ازش روی زمین و دیوار اتاقم ریخته
تمامی ستاره های که با هم درست کرده بودیم..توی ظرف شیشه ایی ریختم و توی اتاقم نگهشون میدارم..
ساعتش روی مچ دستم زیر نور آفتاب جلب توجه میکنه! مثل خودش..
به خوبی میتونم به یاد بیارم.. چشماش.. زیر نور خورشید..مثل الماس میدرخشید
خب..به جایی که باید، رسیدم..
تا جایی که اون هست راه زیادیه
ولی..خیلی وقته ندیدمش..حداقل از دور که میتونم ببینمش.؟
۱۷.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.